وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی میکرد بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی میکرد و محور را تحویلشان می داد. تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت میکرد، اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی روی تپه یا هر جای دیگری فرقی نمی کرد. ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کارشناسایی طول میکشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تاخیر بر می گشتند، مثلا به سنگر کمین بر می خورند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم می کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه این احوال محمدحسین از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدت ها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دوخت. بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها به شناسایی می روند، برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه علیهم السلام متوسل می شوم و تا برگردند به دعا و ذکر می نشینیم و منتظرشان می شوم.»