محمود مردی میانسال و استاد دانشگاه است. در احوالات عرفانی و دنیای دلخواه خود، یعنی قرن چهارم و پنجم سیر می کند. اتفاقی باعث می شود که محمود خود را در همان قرن ها و در پیشگاه شیخ ابوسعید ابوالخیر ببیند و عاشق یکی از مریدان او شود. درهم آمیختگی روایت کلاسیک و مدرن و نیز چاشنی طنز و فانتزی در بستری تاریخی منجر به خلق داستانی جذاب و خواندنی با ویژگی های خاص نویسندگی عباس سلیمی شده است. در قمستی از این کتاب می خوانیم: از خرانق گذشته ایم و بر کویر می رانیم. داریم از کنار آن تابلوهای سبز فلکی می گذریم و هر تابلو آسمانی است که وقتی محوش می شوم، قلپ قلپ آب وارد شش هایم می شود و دست و پا می زنم، نفسم می گیرد و حتی با بودن حسن، که می خواهد آن قدر بزی ام تا خودش رگ بسملم را بزند، غرق می شوم. رنگ سبز فلکی همیشه همین بلا را سرم می آورد؛ وقتی بر آن تمرکز می کنم خیزاب های سهمگین به سویم می تازند. گاهی هم کف می کند و در برم می گیرد و دست و پا می زنم، آن گاه حسن به سخن می آید و می گوید: «فلسفی نشو فقیر! اصلا رنگی نیست و آنچه هست تابلو است و تابلو هم نیست، آن تویی و تو هم نیستی و آنچه هست اوست.»