یان لیانکه در کتاب «روزها، ماه ها، سال ها» با استفاده از ماجرایی ساده و پیش پا افتاده حماسه ای را میان مردی و سگش نقل می کند، داستان مواجهه مردی را با طبیعت. اراده و شجاعت بشر در رویایی با حوادث است که او را به سرمنزل مقصود می رساند. چیزی که می توانست روایتی خطی و بی مزه باشد، در نهایت به قصه ای سراسر شور و هیجان بدل می شود. هر چیزی در این ماجرا رنگ مبارزه به خود می گیرد و خواننده شیفته همبستگی و اتحاد شخصیت های اصلی آن می شود. رابطه آن دو با هم بیش از رابطه یک انسان با حیوان وفادارش است، رابطه دو همراه مصیبت زده است که دوستی و رفاقتی مستحکم آنها را به هم وابسته کرده است. «یان لیانکه» می داند با چه چیزی سر و کار دارد و در نهایت طعم زندگی روزانه این دو یار را به ما می چشاند. ما نیز مثل آنها گرسنه و تشنه می شویم و می خواهیم رشد و شکفتن ساقه ذرت را ببینیم. در برهه ای از داستان از خود می پرسیم نویسنده می خواهد ما را به کجا ببرد. اما وقتی که آخرین خط های کتاب جلوی چشم های مان ظاهر می شود، پیام خالق آن با نیروی بیشتری بر دل و جان ما تأثیر می گذارد؛ استعاره قوت بیشتری می گیرد و معنای قصه و عنوان اثر برایمان روشنتر می شود.