چه حالی پیدا می کنی اگر دایی ات یک کارتن پر از صفحه ی گرامافن قدیمی به تو بدهد و اولین جمله ای که از صفحه می شنوی این باشد؟ فریدا همیشه می گوید: «من واقعیت خودمو نقاشی می کنم اما این احمق ها فکر می کنن کارهای من خیالیه.» این بار دایی خود ابتکار عمل را به دست می گیرد و صفحه هایی را که زمانی فریدا به او داده بود تا صدایش را روی آنها ضبط کند در اختیار مانی و باقی بچه ها قرار می دهد. با شنیدن صدای نوجوانی دایی سامان روی صفحه ها، بچه ها به ماجرای سفر دایی به مکزیک و رفتنش به خانه ی فریدا پی می برند. در این سفر که لوئیس بونوئل دایی و فریدا را همراهی می کند به اصرار بونوئل به دل جنگلی عجیب می زنند که درختانش انسان هستند. بعد هم سر از معابد آزتک ها درمی آورند و گرفتار اشباح می شوند. اشباحی که در اعتصاب کارگری به سر می برند و برای همین دست به سیاه و سفید نمی زنند.