آگنس استون، دختری غیرعادی که از دوران کودکی تحت تاثیر مادربزرگ مرموزش زندگی کرده؛ سرنوشتش به طرز عجیبی با راهبهای در گذشته، به نام ماریان پیوند خورده است. همه نسبت به او احساس تنفر و ترس نهفتهای دارند اما همواره شخصی مانند سایه درکنارش است و گویی از او مراقبت می کند. تا اینکه بعد از بلاهایی که مردم شهر برسرش میآورند تصمیم میگیرد در صومعه کوچکی پناه گیرد اما غافل از اینکه آیندهی نهچندان خوشی به دنبال خواهد داشت و سرنوشت او را وادار به گرفتن جان آدمها میکند؛ آدمهایی که نیمه تاریک و خوی وحشی آنها بر شخصیتشان سایه افکنده است و او تا لحظه آخر با سیاهی سایه افتاده بر روح خود و دیگران میجنگد! چه می شود اگر مجبور به گرفتن جان آدم هایی شوی که دوستشان داری؟