ملتی که در لحظههای وقوع، در لحظههایی که پرسشهایش را شکل داده و باید برابر تاریخ و اکنون حضورش را هویدا کند، عنان اختیارش را دست دلقکها و دودوزهبازها بدهد، از خودش، گذشته، تاریخ و آیندهاش جا میماند و هیچ نصیبش نمیشود جز حسرت و فغان! به «فریدون رهنما» و سرنوشت خودش و فیلمهایش اگر خوب بنگریم، میبینیم که چطور انحطاط ساختاری و نفهمی سازمانیافته، یکی از درخشانترین اذهان تاریخ فرهنگی این ملک را به مهلکهای فروبرد که با نادیده گرفتن فیلمهایش شروع شد و با مرگش پایان یافت، یا به قول یوسف اسحاقپور: «رهنما بر اثر بیماری دوگانهای جان سپرد که در نگاه خودش یگانه بود: سینما و تاریخ. این بیماری که از همان پروژهی اول رهنما آغاز شده بود با آخرین فیلمش در قالب توموری مغزی شکل واقعیت به خود گرفت.» اگر مستند «تخت جمشید» تکهپاره شد و «پسر ایران از مادرش بیاطلاع است» و «سیاوش در تخت جمشید» با سرمایهی شخصی فیلمساز ساخته شدند و در سینما تک پاریس تشویق و در ایران تقبیح و تمسخر شدند، نه فقط هنرمند نابغهی ما را فسرده و بیمار و نابود کرد، بلکه همانطور که محمدرضا اصلانی بر آن تأکید میکند، ما را در لحظهای که درحال پیشنهادهای تازه به جهان بودیم، صلب کرد و از ماجرا بیرون گذاشت: «اما کژاندیشگی بازاری اجازه نداد که چنین فرافکنی وجودی تاریخمندی به وجه طرح جهانی فرارود، و در نطفه هر آن که بود خفه شد.» کتاب «سینمای فریدون رهنما» هرچند دیر، ولی تلاشیست برای معرفی و بحث دربارهی مردی که نمونهی عالی شعر و سینمای مدرن بود و تسلطش بر فلسفه، تاریخ، اسطوره، هنر و بهخاصه ادبیات و سینما چنان بود که «هانری لانگلوآ» اینطور توصیفش کرده است: «چیزی که در فیلمهای رهنما با تمام وجود دوست دارم، مدرنیتهی آثار اوست. چرا مدرنیته؟ برای اینکه در فیلمهایش به شیوهای موثق به سمت چیزی متفاوت میرویم که جذب کامل گذشته و آینده و همچنین امر واقع و امر ناواقع را در پی دارد. در نتیجه، آثار او از مدرنترین آثاریاند که من میشناسم.»