آغاز میانسالی یا سالهای پایان جوانی، دورانیست که آرامآرام فرتوتی، بیماری و ناتوانی مادرانمان را به چشم دیده و تجربه میکنیم. دورانی سخت که ممکن است سالیان دراز به طول انجامد و مادر هر روز بیشتر و بیشتر برابر چشمانمان، قوای تن و ذهنش را ازدست داده و ما شاهد احتضار زنی باشیم که مطمئنیم روحمان به هیچکس قدر او متصل نیست. در همین سالهاست که حافظهاش به سرعت شروع به رنگ باختن میکند، دوست دارد بیشتر حرف بزند، بیشتر روایت کند و درست در همین لحظههاست که اگر مشتاق شنیدن و ثبت و ضبط باشیم، به ناگه جهانی از قصهها پیش رویمان گشوده شده که با وجود دههها زندگی، هیچ چیز از آنها نمیدانستیم. مادر کنارمان یا برابرمان مینشیند، روی کاناپهای در اتاق نشیمن، روی صندلیای در حیات یا بالکن، پشت میز کوچک گوشهی آشپزخانه، روی نیمکتی در پارک یا... و از شهرها و روستاها، مردان و زنان، نزدیکترینها و دورترینها، مردگان و زندگان، مرگها و میلادها، آمدگان و رفتگان و ... و البته خودش و ما/ من، با دقتی گسسته، با رنجها، از شادکامیها و نسیانها میگوید؛ مادران ما، مای جهان استبداد ارتجاع پدرسالار، همواره راویان سرخوش رنجند و فقدان؛ فقدان عشق، مهربانی، امید و اطمینان... کتاب «دربارهی مادرم» داستان مادر یکی از ماست که رنج مادربودن و زنبودن را در دل یکی از آن جغرافیاهای مردانه روایت میکند؛ «طاهر بن جلون» سالها مادرش را شنیده، نوشته و در قامتی گنجانده که داستان سرخوشان و اندوهان توامان است، گفتهها و ناگفتههای توامان، همانگونه که زنانی اینچنین باید باشند، روایت کنند و روایت شوند: رمانی دربارهی مادرم / مادرانمان، اینگونه است!