جک گلدنی، استاد مطالعات حزب نازی و هیتلر در دانشگاهی کوچک در مرکز ایالات متحده است و همکارانش، مهاجرینی از نیویورک هستند که با خوف و رجای حاصل از زندگی آمریکایی، به این محل نقل مکان کرده اند. جک و همسر چهارمش بابت، که با عشق، ترس از مرگ و چهار فرزند تجددگرای خود، احاطه شده اند، مسیر ناهموار و پرتلاطم زندگی خانوادگی را با نقد هایی بی سر و ته بر مصرف گرایی و مصرف زدگی، طی می کنند. طی یک حادثه ی صنعتی، ابری سیاه از مواد شیمیایی و کشنده، بر زندگی شان سایه می افکند. این ابر تهدید آمیز، مصداقی جدی تر و قابل مشاهده تر از «برفکی» است که خانواده ی گلدنی را دربر گرفته است، فرستنده های رادیویی، آژیر ها، امواج مایکروویو، دستگاه های فراصوت و خش خش های تلویزیون برفکی که مانند زندگی در هر لحظه در حال نبض زدن است و در عین حال، خطر مرگ و نابودی را یادآور می شود.