یک سرباز جوان آمریکایی درگیر در جنگ جهانی اول به نام جو بونهام، پس از آسیب دیدن در انفجار مهیب یک خمپاره، هوشیاری اش را بر روی تخت بیمارستان به دست می آورد. او به تدریج درمی یابد که دست ها، پاها و تمامی اجزای صورتش را از دست داده، در حالی که مغزش هیچ آسیبی ندیده است. این اتفاق، جو را به اسیری محصور در بدن خودش تبدیل می کند. جو تلاش می کند تا با خفگی خودکشی کند اما دکترها به منظور تنفس بهتر، روی نای او برشی ایجاد کرده اند. جو در ابتدا آرزوی مرگ می کند اما پس از گذشت مدتی، از اطرافیانش می خواهد که او را در جعبه ای شیشه ای قرار دهند و در سراسر کشور بچرخانند تا وحشت حقیقی جنگ به تمام مردم نشان داده شود. جو این خواسته ها را از طریق کوبیدن سرش بر روی متکا و به زبان مورس به مقامات نظامی می فهماند. با این حال، او درمی یابد که مقامات حاضر نیستند که خواسته های او را عملی کنند چراکه آن ها را برخلاف قواعد می دانند. به او این طور فهمانده می شود که باید باقی عمرش را به همین منوال سپری کند. جو که مدام بین واقعیت و خیال در گذار است، زندگی سابق خود با خانواده و نامزدش را به خاطر آورده و درباره ی افسانه ها و واقعیات جنگ تأمل می کند.