لوکی، دختر مادری تنها و شاغل در مولن روژ، با فقر و تنگدستی در یکی از محله های پاریس به نام مون مارتر بزرگ می شود. تنها تلاش او برای فرار از گذشته اش، زمانی به شکست می انجامد که مدرسه ی لسی جولز-فری او را نمی پذیرد. پس از اعتیاد به کوکائین، او کافه ای به نام کنده را به عنوان پاتوق خود برمی گزیند. کارکنان و مشتری های ثابت این کافه، او را لوکی صدا می زنند. لوکی، با مدیر یک بنگاه املاک ازدواج می کند، اما نه شوهرش و نه دوستان شوهرش، احساس رضایت و خوشبختی در او ایجاد نمی کنند و همین موضوع باعث می شود که لوکی در یک بعد از ظهر به خانه برنگردد. او با مرد جوانی آشنا می شود که به اندازه ی خودش، سرگردان و بی هدف است و از همه مهم تر، به او علاقه ی فراوانی دارد. شهر پاریس در جای جای رمان در کافه ی جوانی گم شده، نقشی تأثیرگذار دارد و می توان آن را یکی از شخصیت های کتاب به حساب آورد؛ شهر سفرهای انفرادی در آخرین مترو، شهر پیاده روی های شبانه در بلوارهای خالی، شهر کافه هایی که در آن ها، جوانی های گمشده در طلب معنای زندگی سرگردانند.