چرا من نمیتوانم دایناسور باشم؟ سوالی که ممکن است برای همه بچهها پیش آید. آنها در خیالات و رویاهایشان با موجوداتی زندگی میکنند که از نظر بزرگترها گاهی بیمعنی است. خیلی وقتها کودکان با موجودات خیالی خود بازی میکنند و حرف میزنند و با آنها همراهی میکنند. تاثیر وجود موجودات خیالی در کودکان گاهی آنقدر زیاد است که در واقعیت خود را شبیه آن موجود تصورمیکنند و به همین دلیل نقش آن را بازی میکنند تا جایی که برخی از بچهها در برخی موقعیتها خود را همان موجود خیالی میپندارند. به این ترتیب کودکان با ایفای نقشهای محبوبشان، زندگی میکنند. به این معنا که چنان در نقش خود فرو میروند که براحتی نمیتوان شخصیت خودشان را از شخصیت آن نقش جدا کرد. در اینگونه موارد جدا کردن آنها از نقشی که در آن فرو رفتهاند، نوعی نادیده گرفتن شخصیت آنهاست. اما ما میدانیم که بعضی کارها با بعضی موقعیتها جور در نمیآید و کودکان نیز خوب است این تمایز را بفهمند. خلاصه داستان چرا من نمیتوانم دایناسور باشم؟ ازاینقرار است که خاله نلی دارد ازدواج میکند و قرار است مراسمی برگزار شود. نلی هم قبول کرده که ساقدوش باشد. اما نلی میخواهد با لباس دایناسوریاش به عروسی برود. او لباسش را خیلی دوست دارد و وقتی آن را میپوشد تصور میکند یک دایناسور واقعی است. مامان و بابا عجله دارند و نلی هم زیر بار نمیرود. آنچه ما در داستان چرا من نمیتوانم دایناسور باشم؟ با آن روبرو هستیم، زیر پا گذاشتن یعضی قوانین نانوشته از طرف بچه هاست. شما در اینگونه موارد چه رفتاری از خود نشان میدهید؟ چطور است از زاویهی دید نلی به ماجرا بنگریم شاید کمی متفاوتتر عمل کنیم.