ناگهان چیزی در درونم از کار افتاد. حس کردم به حالت بی وزنی درآمده ام. انگار گوش هایم باز شده اند و هزاران هزار صدا از صحرا شنیده می شود. بقدری این سر و صداها زیاد بود که تشخیص یکایک آنها امکان نداشت. حس کردم دارم به خواب می روم که ناگهان چیزی بشدت توجه مرا به خود جلب کرد. چیزی واهی، چیزی که اصلا در فکرم نبود. تصویری خیالی یا واقعی در دنیای اطراف هم نبود. اما آگاه بودم که مجذوب چیز نامعلومی شده ام. کاملا بیدار بودم. نگاهم به نقطه ای از صحرا دوخته شده بود. اما نه می دیدم، نه فکر می کردم و نه با خودم حرف می زدم. شور و هیجانی آشکارا جسم مرا فراگرفته بود. کلمات دیگر مفهومی نداشت. حس کردم به سرعت از میان چیز نامعلومی می گذرم.