سینما در زمانی نزدیک به زمان ظهور روانکاوی ظهور کرد! چرا ظهور؟ مگر نه اینکه میل به روایت تصویری و رسیدن به تصویر زنده، از غار لاسکو تا زئوپراکسیسکوپ ادوارد مایبریج، وجود داشت تا رسید به برادران لومیر و کارگران درحال خروج از کارخانهشان؟ مگر همهی داستانها و افسانهها و اساطیر، از ادیپ شهریار سوفوکلس تا شام آخر داوینچی، محمل تلاش برای شناخت چرایی تصمیمها و انتخابها و رویاهای آدمها نبودند تا رسید به مطالعاتی دربارهی هیستری زیگموند فروید؟ این همزمانی ظهور سینما و روانکاوی، نسبتشان را با تاریخ پیش از خود و البته تاریخ خودشان را در پیوند باهم معنا داده است. هرچند سینما هنر است و روانکاوی علم و ازهمینروی سینما همواره جلوتر از روانکاویست، ولی این رابطه از پی تفسیری که روانکاوی همواره از سینما داشته، رابطهایست که هیچ علم دیگری به این عمق و جذابیت با سینما نداشته است. کتاب «سینما و روانکاوی: بازی سایهها» همانطور که نویسندهی کتاب، «ویکی لبو» بر آن تأکید دارد، مقدمهایست برای ورود به ماجراهای میان این دو و فهم چرایی موضوعیت اساسی سینما برای روانکاوی. کتاب در پنج فصل، ابتدا به خاستگاهها رفته و ریشههای روانکاوی فرویدی را توضیح داده و تحلیل میکند، در دو فصل پایانی تأکیدش بر تفسیرهای ادیپی و فمینیستی روانکاوی و دلایل اهمیتشان در نقد روانکاوانهی فیلمهاست. نویسنده یک فصل میانی کتاب را نیز به فروید و تصویرش در سینما اختصاص داده: فیلمنامهی «فروید نوشتهی «ژان پل سارتر» که قرار بود به کارگردانی «جان هیوستون» ساخته شود، ولی هیچگاه ممکن نشد. روانکاوی برای فهم و تحلیل، به مواجهه با تکتک آدمها و حضوری بالینی نیاز دارد، در مواجهه با فیلمها چطور؟ روانکاوی در مواجهه با فیلمها نیز رفتاری بالینی پیش میگیرد، هرچند فیلم دیگر بیمار نیست و روانکاوی باید تمام تلاشش را برای رسیدن به تفسیری در جهت نشانهشناسی فرهنگ و جامعه کند. سینما و روانکاوی، کتابیست در این مسیر و البته چرایی و چگونگی آن چیزی که روانکاوی از جان سینما میخواهد و امکانها و ناامکانهایش!