استر فروید، نوۀ زیگموند فروید، در رمان موفرفری زشت بخشی از خاطرات کودکیاش را در سفر از لندن به مغرب (مراکش) بههمراه مادر و خواهر بزرگترش، روایت میکند. استر پنجساله در جایجای این رمان دنبال پدری برای خود است. او که اصلا یادش نمیآید پدر خود را دیده باشد و به قول خودش نمیداند اصلا پدری دارد یا نه، اولین مردی را که وارد زندگی مادرش میشود، پدر خود میبیند. در رمان موفرفری زشت طنز شیرینی جاری است؛ طنزی که همۀ ما آدمبزرگها در برخورد با کودکان احساسش میکنیم و برای چند لحظه هم که شده وارد دنیای کودکانۀ آنها میشویم. در طول سفر پرماجرای خانوادۀ استر از لندن به سرزمینی در مشرقزمین که از حیث فرهنگی و دینی و… زمین تا آسمان باهم تفاوت دارند، مادر داستان دچار تحولاتی میشود که گاهی باعث شرم دخترهای کوچکش میشود. همۀ ماجراها از پشت عینک کودکی پنجساله روایت میشود که طنزی ملیح به داستان میدهد و آن را خواندنیتر میکند.