نژاد هماتوی، برآمده از خدایان و انسانهای فانی است؛ و فرزندان اصیلزادهی دو هماتوی دارای قدرتهایی خداگونهاند. فرزندان هماتویها و فانیها، خب، زیاد هم اینچنین نیستند. در زندگی دورگهها، تنها دو حق انتخاب پیشرویشان قرار گرفته: تبدیل به دیدهبانهایی ماهر شوند که دیمنها را شکار کرده و میکشند یا خدمتکار خانهی اصیلها شوند. الکساندریای هفدهساله ترجیح میدهد با جنگیدن، زندگیاش را بهخطر بیندازد تا اینکه عمرش را با سابیدن توالتها هدر دهد؛ اما امکانش هم هست که همچین اتفاقی برایش بیفتد. چندین قانون وجود دارد که دانشآموزان کاوننت باید از آنها پیروی کنند. الکس با تمام این قوانین مشکل دارد، خصوصا قانون شمارهی یک که میگوید: رابطهی بین اصیلها و دورگهها ممنوع است. متأسفانه او علاقهی مخفیانهی شدیدی به یک اصیل بسیار جذاب به نام ایدن دارد؛ اما عشق به ایدن بزرگترین مشکل او نیست؛ مشکل او این است که بهقدر کافی زنده بماند تا از کاوننت فارغالتحصیل شده و تبدیل به یک دیدهبان شود؛ و اگر او در انجام وظایفش شکست بخورد، با آیندهای بدتر از مرگ یا بردگی روبهرو خواهد شد: به یک دیمن تبدیل شده و توسط ایدن شکار خواهد شد؛ و این، اتفاق بسیار مزخرفی است.