در "ناگهان در دل جنگل" اثر عاموس عوز می خوانیم که چند سال پیش در دهکده ای دور، در اعماق دره ای، همه حیوانات و پرندگان ناپدید شدند. فقط معلم های جوان عصیانگر و پیرمرد ها درباره درباره حیوانات با بچه ها صحبت می کنند، که خود آ«ها نیز هرگز چنین موجوداتی (اسطوره ای) را ندیده اند. سکوت عجیبی در مورد این موضوع وجود دارد. پسر کوچک و بیچاره ای رویاهای حیواناتی را می بیند، که مانند جغدی که به فراموشی سپرده شده است، شروع به خواندن می کنند و سرانجام ناپدید می شوند. دختری سرسخت و شجاع به نام مایا و دوستش متی، برای کشف موضوع به جنگلهای اطراف دهکده کشیده شده اند. آنها می دانند خطرات بزرگی وجود دارد و آن که شب، نهی، شیطان کوه به دهکده می رود. در یک غار دوردست، آنها به پسر گمشده ای، که به نظر خوشحال و خودکفا است، بر می خورند. سرانجام آنها خود را در یک باغ بهشتی زیبا و پر از انواع حیوانات، پرندگان و ماهی ها می یابند - خانه نهی، شیطان کوهستان -. او حیوانات را از دهکده به سرقت برده است... ناگهان در دل جنگل مکانی نفرین شده که موجودات زندهاش آنجا را ترک کردهاند. هریک از آدمها با نگاه تبدارش دیگری را به سکوت وا میدارد. وقتی از آنها دربارهی گرد مرگی که فضا را غبار آلود کرده میپرسند، میگویند: «شیطان! شیطان کوهستان، شیطانی که در دل جنگل است!» پاسخها همین است و نه بیش! پرسشهای بیشتر،سکوت عمیقتری را به همراه دارد؛ گویی بار سنگین خاطرههای سرکوب شده قدرت «کلام» را گرفته است. اما چرا؟ این راز چیست؟ و این شیطان کیست؟