یک روز به همراه همسرم و بچه ها دور دریاچه سفید قدم میزدیم که در ضلع شمالی دریاچه خانهایی قدیمی با یک بالکن عریض نظرم را جلب کرد. چند لحظه ایستادم و محو آن خانه و باغ شدم، به همسرم گفتم: چه منظرهایی! چه جای دنجی، چه کیفی دارد آنجا بنشینی، قهوه بنوشی و بنویسی، از آنجا هرچه که ببینی و هرچه که بنویسی زیباست، شاعرانه است! چند روز بعد داشتم با اتومبیلم از خیابان پشت دریاچه و درست از پشت همان ساختمانهای قدیمی بهسمت خانه میرفتم که به نکتهی بسیار عجیبی برخورد کردم! راستش در گفتن احساس آن لحظه ناتوانم، گاز دادم، از آن ساختمان قدیمی تا خانهی ما حدود پانصد ششصد متر فاصله بود، رسیدم، ماشین را پارک کردم بهسرعت رفتم بالا و به همسرم گفتم عجله کن، میخواهم چیزی به تو نشان دهم، بعد دواندوان رفتیم و مقابل خانهی برتولت برشت ایستادیم! گفتم این خونه رو یادته؟ که از سمت دریاچه بهت نشون دادم؟! این خانه همان خانهایی بود که برشت تا قبل از فرار در آنجا زندگی کرد و بسیار نوشت.