قصه کودکی بی سرپناه که در جنگل آواره شده و در معرض خطر گرسنگی و هجوم دیوها و حیوانات وحشی قرار می گیرد و آن گاه به شیوه ای غیرمنتظره با موجودی غریب ملاقات می کند و این موجود نشانی قصر یا قلعه ای را در همان نزدیکی به او می دهد؛ این قلعه یا قصر اگرچه می تواند کودک را از آوارگی نجات دهد اما خطری هم در آن نهفته است. جیلت به روایت های مختلف این قصه، از جمله قصه های هانسل و گرتل و شنل قرمزی، اشاره می کند و به ویژگی های تغییرناپذیری که در تمام این روایت ها هست؛ این ویژگی ها عبارتند از: «کودک، آوارگی و سرگردانی، قلعه دیو، حیوانات سخنگو، موجودات غریب یاریگر… و همیشه پس از ماجراهای بسیار، کودک به خانه بازمی گشت تا از آن پس با استفاده از غنائم و جادوی آن سرزمین خیلی شگفت، به شادی زندگی کند.»