روزی از روزها، پرنده ای تنبل به نام می زی بالای یک درخت، در لانه روی تخم اش نشسته بود. او از یک جا نشستن خسته شده بود و دلش می خواست کس دیگری به جای او روی تخم بنشیند تا او بتواند کمی تفریح کند. یک روز فیلی به نام هورتون از کنار لانه ی او می گذشت که می زی با خواهش و تمنا از او خواست چند ساعت به جایش روی تخم بنشیند تا خودش کمی استراحت کند. بعد از کلی خواهش، هورتون قبول کرد و به می زی قول داد تا برگشتن او از روی تخم تکان نخورد! اما نشستن یک فیل بالای درخت و در لانه ی یک پرنده کار آسانی نبود! او با سعی زیاد درخت را خم کرد و چند ستون زیر آن گذاشت؛ بعد با سختی زیاد خودش را بالا کشید و خیلی آرام روی تخم نشست! ساعت های زیادی گذشت، اما خبری از می زی نشد. روزها و هفته ها گذشت و هورتون همچنان سر قولش ماند و از روی تخم تکان نخورد! پاییز رسید و هوا سرد شد هورتون باز هم همانجا بالای درخت ماند و تخم پرنده را گرم نگه داشت تا اینکه…