جید و ویکی دو دوست صمیمی و جدانشدنی هستند. یک روز که با هم بر سر اینکه در گروه دو باشند یا نمایش با هم بگو مگو می کنند و جید هم تصمیم می گیرد از شرکت در هر دو گروه انصراف دهد. ویکی با عصبانیت از جید جدا می شود و بلافاصله با ماشین تصادف می کند. او چند ساعت به کما می رود و سرانجام می میرد. جید شوکه شده، و احساس گناه می کند. او دچار کابوس می شود و روح ویکی یک لحظه او را آرام نمی گذارد. ویکی در همه جا همراه جید است: در مدرسه، در خانه، در گفت و گو با دیگران و ویکی را تشویق به انجام ندادن تکالیف، برخوردهای خشن با آموزگازان، همکلاسی ها و پدر و مادرش می کند. ویکی برای جید همه چیز بود و همیشه حرف، حرف او بود و او تا آن هنگام بیشتر زیر سلطه ویکی بود و قدرت تصمیم گیری نداشت. سرانجام جید به کمک مشاور و شرکت در گروه دو و نمایش و نزدیک شدن به دو تن از همکلاسی هایش و مقابله با حضور ویکی و فاصله گرفتن از او کم کم به آرامش می رسد. او دیگر می تواند خود تصمیم بگیرد و مستقل عمل کند بدون آنکه ویکی را از یاد ببرد و این همان چیزی است که ویکی هم برای جید می خواهد. داستان به نوجوانان کمک می کند به کنار آمدن و پذیرش مرگ کمک می کند و درباره ی اهمیت استقلال رأی و اعتماد به نفس سخن می گوید.