پسری به نام نادر که از پدرش، سیاووش، تصویر یک زن کولی (کولیان شاد و بی پروا شبیه باد به همه جا سفر می کنند و قادر به آینده بینی هستند) را به ارث برده، می خواهد سر از این معما و راز بی معنا درآورد. او که به زن کولی داخل عکس دل بسته، پس از حضور در یک نمایش و دیدن دختری شبیه به آن زن، با او ازدواج می کند و صاحب یک فرزند می شود. سال ها بعد، نادر از سر اجبار و برای به دست آوردن پول، لباس سربازی به تن می کند و به جنگ با روس ها می رود. در جبهه ی جنگ خبری درباره ی شیوع وبا در شهری که زن و بچه اش سکونت دارند، به گوش او می رسد. بنابراین نادر برای نجات جان آن ها راهی شهر می شود و در میانه ی راه با زنی کولی که طولانی بودن سفر او و سختی پیدا کردن همسر و پسرش را پیش بینی می کند، آشنا می شود. زن زیبا همچنین از گره خوردن سرنوشت او با کولی ها می گوید. نادر در مسیر دنبال کردن خانواده اش به تب دچار شده و در خوابی عمیق فرو می رود؛ او خود را در نقش نادرشاه که برای رسیدن به دختر کولی موردعلاقه اش روانه ی هند شده است، می بیند.