ایریس سی و شش ساله است و در سر او افکار تاریکی وجود دارد. هر دو والدین او در یک حادثه ی دلخراش به تازگی فوت کرده اند واین به این معنی است که تنها در یک ثانیه ، تمام زندگی او وارونه شده است. در یک بعد از ظهر سرد و خاکستری ، او حتی به پایان دادن به زندگی خود فکر می کند. نگاهش سپس به جلوی کافه ای می افتد که قبلا هرگز به آن توجه نکرده بود. نام عجیب آن ، "زیباترین جای جهان اینجا است" ، کنجکاوی او را برمی انگیزد. داخل آن فقط یک میز آزاد وجود دارد ، مرد پشت پیشخوان او را به نشستن دعوت می کند. بدون اینکه واقعا بداند چرا ، ایریس اجازه می دهد که راهنمایی شود و به زودی یک عشق تاثیر گذار ، فراموش نشدنی و جادویی پیدا می کند ... نام او لوکا است ، او ایتالیایی است و برای شش روز متوالی ، آنها در این مکان بی انتها دیدار می کنند. ، به دور از نگرانی های زندگی روزمره. کم کم ایریس دوباره لبخند می زند. اما بعد از ظهر روز هفتم ، لوکا دیگر ظاهر نمی شود. ایریس می فهمد که او هرگز بر نخواهد گشت ، اما مهمتر از همه ، او دری را برای او باز کرده است که او هرگز نمی دانسته وجود دارد: یعنی خوشبختی. زیباترین جای جهان اینجا است ، هشت کلمه کوچک که همه چیز را تغییر می دهد ، چشم انداز او از جهان ، زندگی او و شاید حتی شما ..