وقتی به هنگام تفکر سرش هم چون خوشه ی رسیده ی گندم تعظیم می کرد،نه از آن رو بود که به ندای معشوق گوش سپرده بود، بلکه چون در حال گوش فرا دادن به نجوای پنهانی افکار بود؛ آن هنگام که در چهره اش هویدا بود که مشغول خیال بافی ست، به این دلیل نبود که تصویر لرزانی از معشوق در خیال اوست،بلکه چون حرکت فکر برای اش در حال وضوح یافتن بود. دلخوشی اش آن بود که با یک فکر واحد آغاز کند و بعد با تفکر منسجم گام به گام به فکری بالاتر صعود کند،زیرا در نظر وی تفکر منسجمْ نردبان بهشت بود، و سعادت خویش را حتی عظیم تر از ملائک می دانست. از این رو، وقتی به بالاترین فکر می رسید، برای اش حظی توصیف ناپذیر و لذتی شورمندانه بود که باز با سر به بحر همان تفکرات منسجم شیرجه بزند و دوباره به همان نقطه ای بازگردد که از آن جا رهسپار گشته بود.