صبح شده صبح اینجا همیشه یک جور است و چای شیرین گیر کرده در گلو، چند قرص را ابتدا میخوریم تا خنده باز شود به لبها که سلام و علیک روزانه و قلاب بافی و یک دار قالی پیزوری چوبی قدیمی، که چاقو برای گره زدنش بهمان نمیدهند که ببافمش که مانده آنجا تنها، با دندان خامهاش را از جایی کندم و چند گره زدم به نیت هستی، که هر بار با دندان پشم بافه خامه را دوباره کندم تا گره زدم، دوباره که هستی، که هستیام انگار به باد رفته باشد خود منم انگار جوان نشسته روبروی آینه اتاقم نه آینه دق. که سلام اول صبح حتما از لباس سفید و صورت پر لک زنی چاق میآید که بلندم میکند با سلام دروغکی لبخند داری زیر بغلم را میگیرد و اول میپرسد از هستی چه خبر دارم. (برگرفته از متن ناشر)