شرح پادشاهی خسروپرویز با آشوبی که در طیسفون رخ داد آغاز می شود که زندانیان شورش کردند و خود را از بند رها ساختند، و از جمله آنان گستهم و بندوی بودند، و به بارگاه هرمزد حمله بردند و او را کور کردند به دنبال این حوادث گستهم فرستاده ای تیزتاز با دو اسب نزد خسرو فرستاد تا او را از حوادث پایتخت آگاه سازد. خسرو از شنیدن آن خبر دلتنگ شد و گفت هرچند پدر من دست به خونریزی زد و قصد جان من کرد و بدان سبب از پایتخت بیرون آمدم، اما به هر حال بنده او هستم و آنچه بگوید به گوش جان باید بشنوم. پس بیدرنگ عازم طیسفون شد زیرا بیم آن داشت که بهرام چوبینه پیش از وی به آنجا رسد و تصرف نماید. چون به پایتخت نزدیک شد و مردم شهر خبر آمدن او را شنیدند، به استقبال شتافتند و شهر آرامشی یافت. او را به دربار بردند و تاج و تختی را که از شاهان بسیار به یادگار مانده بود به او سپردند. خسرو نزد پدر رفت با آه و افسوس بسیار. اینجا حکیم فردوسی در مقام شکایت از آسمان که یکی را تاج بر سر می نهد و دیگری را در دریا طعمه ماهیان می سازد، یکی را بی خورد و خوراک و خانه و کاشانه می دارد و دیگری را در ناز و نعمت و شیر و شهد با پوشش دیبا و خز در حالیکه سرانجام هر دو گروه خفتن در دل خاک است، سخنانی دارد و می فرماید اگر مرد خردمند مرد زاده نمی شد و فراز و نشیبی نیز در زندگی نداشت و اگر اصولا به جهان نمی آمد بس بهتر بود، خواه کهتری باشد یا مهتری، حال باید در کار نظم سرگذشت خسرو رنج برد و به خوانندگان آگاهی تازه داد.