خسرو پرویز را سرداران گردنکش و نافرمان پس از سی و هشت سال سلطنت دستگیر کردند و به طیسفون بردند و سالاری را با هزار سوار به نگهبانی او گماردند و پسر او قباد را که با دیگر برادران در کاخ ها دور از مردمان زندانی گونه می زیست بر تخت نشاندند و بزرگان و موبدان و سرداران بر او به شاهی آفرین گفتند. قباد دو تن از بزرگان را نزد پدر فرستاد و پیام داد که این بند و زندان نتیجه کارهای ناروای خود توست: قصد برکنار ساختن پدر و گریختن از وی و سپس کور کردن و کشتن او؛ ناسپاسی نسبت به قیصر روم با آنکه تورا در رسیدن به تاج و تخت یاری داده بود و نفرستادن دار مسیح به روم با وجود خواهش قیصر؛ گردآوردن زر و سیم بسیار و گنجهای فراوان از اموال مردم؛ کشتن دو سردار نامی که ترا یاریها داده و در راه تو جانفشانیها کرده بودند و هر دو برادران مادر تو بودند و خطاهای دیگر. فرستادگان نزد خسرو رفتند و از او بار خواستند و چون به حضورش رسیدند او را دیدند بر تختی نشسته و بر پشتی تکیه زده و بهی زرین دردست. با آمدن آن دو خسرو راست نشست و بهی زرین را بر بالین خود نهاد، بهی لغزید و غلتان غلتان از تخت به زمین آمد. یکی از دو فرستاده آن را برگرفت و پاک کرد و در جایگاه خود نهاد. امّا این به خاک افتادن بهی را خسرو به فال بد گرفت.