امی کل تابستان را در خانهاش در امریکا گذراند، و درست در روزهای آخر که لحظهشماری میکرد تا به لندن و مدرسۀ شبانهروزیاش برگردد و دوستهای صمیمیاش، جک و لولا، را دوباره ملاقات کند، نامهای از طرف پدرش به دستش رسید. پدرش از او خواسته بود بقایایی را که سازمان دالان سیاه به دنبالشان است از بین ببرد، و به هیچکس اعتماد نکند. حالا، در لندن، در مدرسۀ ولزورث لولا را به جرمی که مرتکب نشده است متهم میکنند و امی متوجه میشود که او و دوستانش در معرض تهدید و دسیسهچینیهای سازمان قرار گرفتهاند. سازمان از او میخواهد مخفیگاه پدرش را لو بدهد، وگرنه به عزیزانش آسیب میزنند. امی و جک باید بدون اینکه تسلیم خواستههای شیطانی سازمان شوند، راهی برای نجات لولا پیدا کنند، امی باید قبل از آنکه خیلی دیر شود فردی قابلاعتماد را پیدا کند و رازهایش را با او در میان بگذارد…