خب، حالا همهچیز را در مورد من، آلکاتراز اسمدری، خواندهاید. میدانید که چطور از زندگیام در دنیای معمولی شما بیرون کشیده شده و وارد نبردی علیه کتابدارها شدم. (عوضیها!) بعدازاینکه در آن داستان حسابی قهرمان بودم، انتظار نداشتم که با سر وارد محدودهی دشمن شوم. کتابخانهی اسکندریه، جایی که من _ و پدربزرگم و محافظ بدخلقم بستیل و مادرش که حتی از بستیل هم بداخلاقتر بود و چند عموزاده با استعدادهای عجیب _ با متصدیها روبهرو شدیم. (اشباحی که با خوشحالی به شما کمک میکنند کتاب بردارید به شرطی که مشکلی نداشته باشید که در ازای آن روحتان را بدهید.) و با چند کتابدار بدجنس جدید روبهرو شدیم که از ما متنفر بودند … و خوشحال میشدند که شکممان را سفره کنند. اما هیچکدام از اینها به وحشتی که در صورت موفقیت با آن روبهرو میشدیم نزدیک نبود … پدرم! (برگرفته از متن ناشر)