جرئت کردم و شانه های پدرم را گرفتم و از زمین بلندش کردم. خونش به سمت سنگفرشهای کوچه راه پیدا کرده بود و با تکان دادن من دوباره جهیدن گرفت. مادر شوهرم که حال نزار مرا دید، پاهای پدرم را گرفت و هر دو کشان کشان جنازه را به حیاط خانه بردیم. همسر و برادر شوهرم را هم به همین منوال بردیم حیاط و کنار یکدیگر رو به قبله خواباندیم. مادر شوهرم که با سوز میگریست. از پر چادرش چند تکه پارچه جر داد و فک و انگشتان پسرهای جوانش را بست. نوبت که به پدرم رسید نگاهم کرد و پارچه ها را سمتم گرفت. از پشت پرده اشک نگاهش کردم چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش از دو طرف چادرش بیرون زده بود. سرم را تکان دادم و گریهام بیشتر شد. فهمید طاقتش را ندارم خودش فک و نوک پاهای پدرم را بست. (برگرفته از متن ناشر)