اشکان در آن برق اسلحه ای را که از پنجره ی ماشین او را نشانه گرفته بود دید. صدایش همراه با صدای رگبار شلیک میان کوه پیچید. -افروز. صدای رگبار قطع ش. ندید چطور ماشین ضارب دور خود چرخید و ایستاد. ندید ماشین دیگری پشت سر آن ایستاد و صادق از آن بیرون پرید. نگاهش روی لبخند رنگ پریده ی افروز مانده بود و قلبش آنچنان میکوبید که هر صدایی را خفه کرده بود. دست افروز چنگ خورد به شانه ی اشکان. -خو... خوبم. زانوهایش لرزید و تا خورد. دستهای اشکان دور کمرش قلاب شد و انگشتانش میان لزجی خون فرو رفت. -میخواستن... میخواستن تمام وجود اشکان میلرزید. دست خون آلودش را نگاه کرد و باور نکرد. نگاهش میان چشمان خمار شدهی افروزچرخید. (برگرفته از متن ناشر)