ترمزدستی و چراغراهنما اسم دو تا وسیله توی ماشین نیستند، آنها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموریت بزرگی را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و میراث بابابزرگ پولدار از یک بزمجه! فکر کنم اینجا دیگر ته خط است (این جمله مال یک فیلم است، ولی درمورد من واقعیت دارد). این زیرزمین زشت، با کلی وسایل زشت و کتابهای زشت و درودیوار زشت، حق من نبود. منی که اینهمه بیگناهم! اما از یک چیز مطمئنم؛ بزمجهی بابابزرگ هم دقیقا یک جایی توی همین خانه است، بزمجهی بیمصرفی که معلوم شد اصلا بزمجه نیست و من بهخاطرش دارم جانم را از دست میدهم. ای کسی که بعد از من این نوشتهها را میخوانی! ماجرای واردشدنم را به این شهر و بعد به این خانه، از اول تا این لحظه (که احتمالا لحظات آخر است)، در قسمتهای سفید کتابهایی که اینجاست برایت مینویسم تا بدانی که زندانیشدن و مردن حق من نبود. هرچند، وقتی مرده باشم دانستن و ندانستن تو هیچ کمکی به من نمیکند. حداقل اگر آن بزمجهنما را دیدی، اول نجاتش بده بعد هم گموگورش کن! (از متن ناشر)