در شهر کوچک میوتاون، همه افسانه ی هیولاهای دریاچه را شنیده اند؛ افسانه که خیلی ها میگویند برای محافظت از بچه سرهم شده است، برای آنکه از دریاچه دور باشند. افی هم با افسانه ی هیولاها بزرگ شده، اما آهسته آهسته اتفاق های عجیب و غریبی در خانه شان می افتد؛ خرگوشش از توی قفسی با در قفل شده غیب میشود، مادرش به شکلی اسرار آمیز ناپدید میشود و سرانجام نوبت به لیسک های لزجی میرسد که از در و دیوار خانه بالا میروند. افی و بهترین دوستش برای حل این معما به دنبال سرنخ هایی میگردند. آیا میان ناپدید شدن ها و افسانه قدیمی ارتباطی وجود دارد؟ آیا افسانه ها فقط قصه هایی خیالی اند یا واقعا در این آب های تاریک و عمیق موجوداتی خوابیده اند؟