مائده بر اثر یک ماجرای خانوادگی با همسر هنرمند و نقاشش سالور دچار مشکل می شود. این ماجرا دردهای نهفته دوران کودکی اش را در او زنده می کند. در پارکینگ محل سکونتشان یک گروه تئاتر مشغول تمرین نمایشنامه مده آ هستند. مائده کم کم متوجه تشابهاتی میان زندگی خود و مده آ می شود و در این زمان تمام وقایع تلخ کودکی مثل مرگ اسب مورد علاقه اش به ذهن او هجوم می آورد... . در قسمتی از کتاب می خوانیم: از همه چیز وحشت دارم. از سایه خودم روی دیوار هم می ترسم. از دیوارها می ترسم. نمی تونم به کسی بگم که اسب ها دارن چه بلایی سر مغزم می آرن. حتی اگه به سالور و بچه ها بگم، فکر می کنن که دیوانه شده م. اون روز به آرزو گفتم که اسب ها دوباره برگشته ن، چپ چپ نگاهم کرد. وقتی ازش خواستم که دست بذاره روی سرم تا چهارنعل رفتن اسب ها رو توی سرم حس کنه از اتاق زد بیرون. برای همینه که هیچ وقت پا تو باغ وحش نمی ذارم. روبه روی آینه که می ایستم گله ای اسب پشت سرم قطار می شه. کسی باور نمی کنه وقتی موهام رو شونه می کنم، ماهو یال هاش رو می ریزه رو شونه م که شونه شون کنم... .