"وقتی باران می بارد" اثر "لیزا د یانگ" قصه ی کیت و بائو است که در همسایگی یکدیگر بزرگ شدند و دوستان صمیمی یکدیگر در کودکی بودند. هنگامی که آن ها از پل نوجوانی تا بزرگسالی عبور کردند ، رابطه آنها چیزی فراتر از دوستی بود. آن ها کم کم داشتند عاشق یکدیگر می شدند. تا اینکه یک شب همه چیز را برای کیت تغییر داد. در عرض دو سال، بائو نظاره گر این بود که دختر زیبا و موردعلاقه اش، دچار تغییراتی گشت و به کسی تبدیل شد که بائو دیگر او را نمی شناخت. کیت درونگرا و گوشه گیر شد و هر چقدر هم که بائو تلاش می نمود تا با او ارتباط برقرار کند، تمام تلاش های او بی فایده به نظر می رسید. او آنجا را به مقصد کالج ترک کرد اما قلبش را همراه کیت باقی گذاشت. کیت مدت زیادی راز خود را در سینه حمل می کرد و این راز به بخشی از وجود او تبدیل شده بود. اما وقتی پسر جدیدی به شهرشان آمد که چیزی از گذشته ی کیت نمی دانست، این قضیه باعث شد تا کیت دوباره احساس طراوت کند. اشر شرارت های خاص خودش را دارد و وقتی در مورد آن ها به کیت می گوید ، کیت متوجه می شود که خودش هم همان کارها را انجام می دهد. این بار سنگینی که از روی دوش او برداشته شده، حس خوبی به او می دهد. دوستی او با اشر حالش را رو به بهبودی می برد و باعث می شود ببیند که هنوز برای هر دوی آنها سعادت وجود دارد. "وقتی باران می بارد" اثر "لیزا د یانگ" یک داستان عاشقانه و احساسی است که قلب خواننده را با خود همراه می کند.