دو تقدیر که به هم گره خورنده اند، دو برداشت از زندگی که کاملا در مقابل هم قرار دارند... داستان در جنگلی استوایی که به نظر می آمد نفس خود را در گرمای مرطوب گرگ و میش حبس کرده است، اتفاق می افتد. الیانتا جلوی کلبه اش نشسته بود و سرش را به سمت ساندرو که به او نزدیک میشد چرخاند. چرا این غریبه مرموز که فیلسوف میخواندنش، درصدد بود مخفیانه صلح و آرامش قبیله اش را از بین ببرد؟ غریبه موفق شده بود اعتماد همه را جلب کند و همه را تحت تاثیر خود قرار دهد. الیانتا دیگر نزدیکانش را نمیشناخت و رفتارها و عکس العماهایشان را نمیفهمید اما هر لحظه عزم خود را برای حفاطت از مردمش، بیشتر جزم میکرد. هرگز اجازه نخواهد داد این مرد خوشبختی شان را بازیچه خود قرار دهد. کتاب"تو را به سرزمین ممکن ها خواهم برد"، طنزی سیاه است که ما را به چالش میکشد: آیا جامعه ما حقیقتا به انسان اجازه میدهد خوشبخت باشد؟