فرخ از رویایی میرفت،از خوابی به خوابی،از کابوسی به کابوسی،از بیداری به بیداری در جهانی که خودش بود،جهان ناپدید میشد و اگر جهانی می ماند،دیگر خودش را نداشت.ریحان را در آگاهی کوتاه بین خواب و بیداری را به هم می رساند-حلقه ای با زمردی جاندار.آنجا ریحان را می دید-نه تنها اویی که در آن خواب کنار دریاچه بود که تمام چیزی را می دید که ریحان بود از کودکی تا مرگ بزرگ شدن و پیر شدن اولین ها و آخرین هایش خنده هایش آبگیر کیک ها خواب هاش:خواب نرگس و دو بچه اش،شوهری که با آغوشی خالی می خفت.پدر که یک روز رفته و مرده بود تمام ریحان را در همان یک آن که با خود بود،ریحان را بغل میزد.از پله ای بالا می رفت و...