کاشان را که رد کنی ، پشت کوه کمر اشک ، نگین یشم را در دل کویر زرد خواهی دید. دیگر نه از کویر خبری هست و نه از آن گرمای زرد وقیح . ملکی آن جاست . وصیت نامه عم قزی را دور باید انداخت . جان در دوردست ها چشم براه است . توی دلم ادامه دادم : «تزویر راز ماندگاریمان است . دروغ خوب می گوییم . غرور ملی هم داریم .» میس گری گفت : «بله . بله . شنیده ام که شما ایرانی ها هر کدام توی بک یارد خانه تان یک چاه نفت دارید.» چاه که نباشد، وصیت نامه عم قزی که برقرار باشد، ملکی که دیگر مرد کودکی ها نباشد، به کاغذ باید قناعت کرد برای واگویه غم غربتی که تا همیشه هست ، درست مثل دایی اسد که انجیر وحشی اش را به سکه ای خریده اند.