لاله، حیوان و انسان را درهم کرده بود و موجودی شبیه آنچه در کتاب های قصه دیده بود با خوانده، ساخته بود. چیزی رعب آورتر ازآنچه در ذهن داشتم. ترقه ها و فشفشه ها را بر شکم گرد ابوالهول چسبانده بود و میان آن ها شکل پرنده ای، کفتر مانندی له شده و خون آلود کشیده بود... صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم و زبانم مثل پارچه ی خشکی دردهان خش خش می کرد. وقتی به طرف راست چرخیدم خانه چرخید، و سرم گیج رفت، دستم را به دیوار گرفتم. از نیم رخ، پوزه و چشم های حیوان، نه تنها به دکتر مریض خانه ی میرزا احمدخان شباهت داشت، بلکه بینی و لب ها و شکل پیشانی و سر، به پدر و خود من شبیه بود. خواهر در ابوالهول جدیدش نه تنها از دکتر بیمارستان و پدرمرده، حتی از برادر بزرگش هم چیزی گذاشته بود. خون به سرم دوید و نفسم داغ شد.