این رمان با روایت داستانی عاشقانه، به رابطه ای عاطفی میان دو فرد از دو طبقه ی اجتماعی متفاوت می پردازد. در توضیح پشت جلد کتاب آمده است: «در توضیح پشت جلد کتاب آمده است: «وقتی نشست کنار دستم و در ماشین را بست، تمام احساس های خوب دنیا را ریخت توی دلم. می ترسیدم یک وقت یک اتفاق عجیبی بیفتد و این لحظه ی خوب تمام بشود. یک عالمه اتفاق که اصلا دلم نمی خواست بهشان فکر کنم. یک عالمه اتفاق که بعضی هاشان اصلا عجیب هم نبود، مثل رسیدن. رسیدن می توانست این لحظه ی خوب را تمام کند. نگاهم کرد. لبخند زد و گفت: خوبی؟ (از متن رمان) رهام پسر سرایدار باغ اسفندیار وهاب زاده، یکی از ملاکین بزرگ است. پدر رهام با دلایل نه چندان موجه همیشه او را از روبه رویی با خانواده ی وهابی منع می کرده تا اینکه یک روز طی یک حادثه ی اسب سواری، شوکا برادرزاده ی اسفندیار او را می بیند و نسبت به او کنجکاو می شود. رهام از بچگی شوکا را می دیده و برای خودش خیالبافی می کرده، اما از آن روز به بعد ماجرا فرق می کند.»