یاد حرفهای آقای مدیر افتادم. هر وقت معلمی نداشتیم، خودش سر کلاس ما می آمد. از شجاع بودن، از نترسیدن، حرف میزد. اما حالا شجاعت برایم یک چیز غریب بود. حسن، از دور مرا نگاه می کرد. حس می کردم دوست نامردی هستم. کمی دلم می خواست مرا هم می گرفتند. اما باز هم ترس، ترس، ترس... من حتی جرأت نکرده بودم یک بار با بچه ها شعار بنویسم. آن روز املا داشتیم. درست یادم نیست کی بود. فقط به یاد دارم که هنوز انقلاب نشده بود. داشت می شد، ولی نه در شهر ما. با وجودی که شهر ما چند کیلومتر بیشتر با تهران فاصله نداشت، در آن، از انقلاب هنوز خبری نبود. نه کسی راهپیمایی می کرد و نه اعتصابهایی که در تهران بود، در شهر ما خبری نبودو...