دان بیکر، وقتی مرسدس پانصد جدیدش روی جاده ی خاکی فرود آمد، به عقب پرید. به سوی اعماق مناطق ویژه ی سرخپوستان ناواهو پیش می رفتند. صحرای پیرامون شان لحظه به لحظه متروک تر می شد؛ فلات های بریده بریده ی سرخ رنگ در دوردست شرق و بیابان صاف که به سمت غرب گسترش یافته بود. نیم ساعت پیش، از کنار دهکده ای رد شده بودند با خانه های غبارگرفته و کلیسا و مدرسه ای کوچک، که همگی در برابر یک صخره مجتمع شده بود؛ اما بعد از آن دیگر چیزی ندیده بودند. فقط و فقط بیابان سرخ فام خالی. ساعتی می شد که هیچ اتومبیل دیگری به چشم نخورده بود. حالا ظهر شده بود و آسمان بر سرشان می تابید. بیکر چهل ساله مقاطعه کار ساختمان در فونیکس به تدریج احساس ناآرامی می کرد؛ به خصوص که همسرش، کارشناس معماری و از آن دسته آدم های هنردوستی بود که از مسایلی چون آب و بنزین سر درنمی آورند. باک نیمه خالی بود و اتومبیل کم کم داشت جوش می آورد. «لیز، مطمئنی راه همینه؟»