خانم مارپل لباس سیاه زردوزی شده ای به تن داشت که در قسمت کمر تنگ می شد و توری چین داری جلو بالاتنه آن را زینت می داد. دستکشهای توری سیاه بدون انگشت به دست داشت و کلاه توری مشکی روی انبوه موهای سفید جمع شده در بالای سرش خودنمایی می کرد. خانم مارپل بافتنی می بافت، چیزی سفید و نرم و کرکی. با چشمان آبی روشن و مهربانش برادرزاده اش و مهمانان او را با رضایت خاطر می نگریست. این نگاه اول متوجه خود ریموند وست شد. جوانی خوش مشرب و آگاه از این خصیصه خود؛ و بعد خانم جویس لمپریر(۳) هنرمند، با موهای کوتاه سیاه و چشمان عسلی سبز؛ سپس مرد آراسته و متشخصی به نام سر هنری کلیترینگ(۴). دو نفر دیگر هم در اتاق بودند: دکتر پندر(۵)، کشیش میانسال ناحیه، و آقای پتریک(۶)، وکیلی کوچک اندام و چروکیده با عینکی که از بالای آن به دیگران نگاه می کرد، نه از پشتش. خانم مارپل لحظه ای کوتاه توجهش را معطوف همه آنها کرد و بعد با تبسمی دوباره به بافتنی اش پرداخت. آقای پتریک، طبق عادت، قبل از شروع صحبت سرفه کوتاه و خشکی کرد و گفت: چه می گویی ریموند؟ معماهای حل نشده؟ ها! خب مقصودت چیست؟ جویس لمپریر گفت: هیچی! ریموند فقط از طنین این کلمات خوشش می آید و از شنیدن صدای خودش موقع تکرار آنها! ریموند نگاه سرزنش باری به او کرد. جویس در جواب، سرش را عقب برد، خندید و گفت: آدم حقه بازی است؛ مگرنه خانم مارپل؟ مطمئنم شما هم این را می دانید.