من اغلب دربارة تئاتر گفته ام، که همچون بدنی هموفیلی است که در رویاروئی با واقعیت خون خود را از دست می دهد. از تئاتری سخن گفته ام که همچون پناهگاه آزادی است، جزیره ای است شناور، یا دژی انباشته از هوا. گفته ام که تئاتر همچون قایقی است که برخلاف جریان باد پارو می زند؛ اما همان جا مانده و ساکن است، چون ساحلی سوم بر رودخانه؛ دربارة تئاتری که همچون خانه ایست با دو در، دری برای ورود و دری برای فرار. دربارة تئاتری که همچون حضور قومی است در مناسکی تهی و بی ثمر؛ تئاتری که همچون کشتی دزدان دریایی ما را به سفری می برد پرماجرا از تجربه و تاریخ. دربارة تئاتری که همچون دیواریست که ما را وامی دارد تا بر پاهایمان قد کشیده و آنچه در پشت آن می گذرد ببینیم؛ دربارة تئاتری که همچون دادوستد است، همچون اسراف است و گشاده دستی، همچون مهاجرت است و کوچ کردن … همة این ها استعاره هایی هستند برای تبادر این نکته بر ذهن که تئاتر قصد ندارد فراتر از موجودیتش باشد، تئاتری که ارزش های خود را در تلاش و پی جویی آزادی به دست می آورد، در کارکرد تئاتری خویش».