«نباید باشم، ولی هستم.» ایوا و آدی هم مثل هر کس دیگری در دنیا یک بدن دارند و دو روح. بزرگ که می شوند، کم کم نجواهای مخفیانه ی دیگران را می شنوند: چرا مستقر نمی شوند؟ اگر دورگه بمانند چه؟ در نهایت، آدی اعلام می کند که ایوا مرده و او دیگر دورگه نیست. اما ایوا زنده است. سه سال تمام، ایوا به آخرین ذرات حیات خود چنگ زده؛ اما در بدنی محبوس شده که دیگر هیچ تسلطی بر آن ندارد. بعد دو دورگه ی دیگر به زندگی آن ها وارد می شوند و می خواهند به ایوا یاد بدهند که چطور با آدی در یک بدن همزیستی کند، اما حکومت دورگه ها را شکار می کند و هر دورگه ای هم که دستگیر می شود سرنوشتش نامعلوم است...