شاید مخاطب بازاندیش ادبیات از خود پرسیده باشد که چرا نسبت به شخصیت های یک رمان عواطفی چون اندوه یا شادی یا خشم یا دلسوزی پیدا می کند حال آنکه می داند این شخصیت ها واقعی نیستند. به راستی هنگام درگیر شدن با رمان، چه اتفاقی برای وضعیت ذهنی و شبکه ی باور ما می افتد؟ چه چیز یک روایت را باور می کنیم و چه چیزش را باور نمی کنیم چرا ادبیاتی را دنبال یا حتی طلب می کنیم که در ما عواطف منفی برمی انگیزد، مگر در زندگی خود از عواطف منفی پرهیز نداریم؟ این چه پارادوکسی است که در ادبیات به آن تن می دهیم؟ آیا تاکنون به شیوه ی وجودی ادبیات، اعم از شعر و داستان، اندیشیده ایم؟ اگر یک تابلوی نقاشی وجودی تکینه دارد و دیگر تابلوهای مشابه همه جعلی بشمار می آیند، وجود شعر یا داستان چگونه است محملش کدام است؟ آیا متنی است که در نسخه های چاپی و دست نوشته دیده می شود؟ راستی متن چیست؟ چیزی ملموس و مادی است یا ناملموس و ذهنی یا هیچ کدام؟ آیا اثر همان متن است یا این دو متفاوت اند؟ نقد ادبی و تفسیر ادبی بدون تردید بر فهم روایت ادبی استوارند. اما فهم روایت چگونه رخ می دهد؟ اصلا چندگونه معنا را می توان برای یک اثر ادبی متصور بود؟ فهم اثر ادبی کدام معنا را نشانه می رود؟ آیا معنای صریح زبانی معیار است یا معنای موردنظر مولف یا معنایی که مخاطب باهوش تفسیری خود و بسته به سیاق سخن و عرف زبانی برمی سازد؟