ویزی بود، ویزی نبود. روزی روزگاری مگسی بود که ویزویزکنان برای خودش می چرخید و بازی بازی می کرد. مگس گرسنه بود و دنبال غذایی می گشت تا دلی از عزا در بیاورد. یک غذای خوشمزه ی بدبوی حال به هم زن. شاید هم، یک غذای بدبوی خوشمزه ی حال به هم زن. در همین موقع، پسرکی از خانه بیرون آمد. پسرک می خواست در مسابقه ی باحال ترین حیوان خانگی دنیا شرکت کند، اما او هیچ حیوانی نداشت. برای همین از خانه بیرون آمده بود. یک مرتبه... پسرک و مگسک سر راه خوردند به هم. پسر با خوشحالی گفت: «آخ جان! حیوان خانگی... مگس را تو هوا گرفت و انداخت داخل شیشه ی مربا. مگس که هنوز گیج و ویج بود و دوست داشت آزاد باشد فریاد زد: ویززز! چشم های پسر از تعجب گرد شد و گفت: «هی تو! اسم مرا از کجا می دانی؟ عجب مگس باهوشی!» و...