«قصة دروازة بخت» داستان دو دختری است که هر دو از نظر صورت و سیرت با هم متفاوت بودند؛ یکی زیبا اما بی کاره و بی هنر و خودخواه و دیگری زشت و سیاسوخته آما کاری و هنرمند و مهربان. مادر علاقة فراوانی به دختر زیبا داشت و دختر زشت را برای ریسیدن دوک کنار چاه می فرستاد، یک روز دوک دختر به درون چاه افتاد و مادر او را وادار کرد که دوک را بیاورد. ناچارا دختر با سر خود را به چاه انداخت، اما با باغی پرگل و درخت و سبزه روبه رو شد، او در راه هر موجودی را می دید با مهربانی کمک می کرد، تا این که به پیرزن بیماری رسید. دختر از او مراقبت کرد تا کاملا حالش خوب شد. پیرزن به خاطر مهربانی دختر بعد از شنیدن قصة زندگی وی، او را به در بخت برد و به در گفت که او را خوشگل و بی همتا کند و دوک زرین به او بدهد. در باز شد و هر دو وارد شدند و آرزوهای دختر برآورده شد، دختر به خانه رسید و ماجرا را برای مادر و خواهرش گفت. مادر به عمد دختر زیبا را به چاه انداخت و همان موجودات قبلی بر سر راه دختر از او کمک خواستند، اما دختر با بی اعتنایی و خودخواهی رفتار کرد و نتیجة کاملا برعکس گرفت و به یک دختر زشت تبدیل گردید.