صفورا دیلاق و بی قواره بود با شانه هایی پت و پهن و دستانی بزرگ مثل دو طاقار که از دو طرف تنش آویزان بودند. صورتش گرگرفته، دهانش گشاد و بینی اش استخوانی کشیده بود. یک خال بزرگ گوشتی گوشه ی چپ لب پایینش داشت … زبانش مثل نیش عقرب بود، بلکه هم بدتر، مثل اره تیز و تند و برنده! برای همین در و همسایه و فامیل و آشنا «صفورا اره» صدایش می زدند. اول بار آقا دده ی خدا بیامرزش این اسم را رویش گذاشت. می گفت: «معلوم نیست به کی رفته!» … صفورا تقی به توقی می خورد اره می شد. با دست های بزرگش همه چیز را به هم می کوبید، با زبان تند و تیزش جان همه را به لب می رساند و همه را به جان هم می انداخت … با همه ی این ها صفورا آنی داشت که هیچ کس نداشت. مال خودش بود. آنی که در گیر و دار بزن بزن ها و جیغ کشیدن ها او را خواستنی می کرد. صورتش بیشتر گر می گرفت، ته چشم هایش نوری سوسو می زد و نگاهش را تب دار و بی قرار می کرد. آخر صفورا عاشق بود.