در سرزمین سمپرا، زمان واحد پول است؛ از خون گرفته می شود، با آهن پیوند می خورد و سپس مصرف می گردد و عمر مصرف کننده افزایش می یابد. اشراف زادگان ثروتمندی همچون خاندان گرلینگ، به زور شمشیر از فقرا مالیات می گیرند و قرن قرن به عمر خودشان اضافه می کنند. هیچ کس به اندازه ی جولز امبر از خاندان گرلینگ بیزار نیست. ده سال پیش، او و پدرش در بی ابد، عمارت کاخ گونه ی خاندان گرلینگ، خدمتکار بودند، تا اینکه در پی سانحه ای سرنوشت ساز، به ناچار در دل شب از عمارت بیرون می زنند. جولز وقتی می فهمد که پای پدرش لب گور است، می داند که باید به بی ابد برگردد و بیشتر پول درآورد و تا برای همیشه او را از دست نداده، جانش را نجات دهد. اما بازگشت به بی ابد چنان خطرهایی را پیش روی جولز می گذارد که هرگز فکرش را هم نمی کرد. طولی نمی کشد که در تنگنای رازهایی خشونت بار به تکاپو می افتد و با دیدن دو نفر که گمان می کرد دیگر هرگز آن ها را نمی بیند، سینه اش شرحه شرحه می شود. تصمیم های او بر سرنوشت خودش اثر می گذارد که هیچ، بر سرنوشت خود زمان نیز اثر می گذارد.