کتاب جودی مریخی میشود، طبق معمول با شرح بیحوصلگیها و بدقلقیهای جودی آغاز میشود: «او، جودی دمدمی، سرحال نبود. دل و دماغ نداشت. انگار که آبنبات ترش توی دهانش باشد، اخمهایش حسابی تو هم بود.» در ادامه، دلیل بیحوصلگی جودی آشکار میشود: ماجرا از این قرار است که صبح همان روز، از جودی و دوستانش در مدرسه عکسهایی گرفتهاند. جودی بعد از دیدن عکسها، به این فکر میافتد که در آنها آنطور که دلش میخواسته، یعنی همانقدر زیبا و جذاب که حقیقتا هست، نیفتاده! واقعیتی که به او دلیلی برای غر زدن میدهد. اما این ماجرای اصلی کتاب نیست. قصه زمانی شروع میشود که جودی، بنا به دلایلی که خودتان شرحش را خواهید خواند، مجبور میشود برای چند روز دست از اخلاق (جسارتا!) گند خود بشوید و اصطلاحا، مثل بچهی آدم رفتار کند. بله؛ قطعا باورش دشوار است. اما درست شنیدید: جودی قصد دارد مثل بچهی آدم رفتار کند! و این یعنی: دمدمی بودن، مدام نق زدن، دیوار صاف را بالا رفتن، پدر و مادر و برادر بیچاره را ذله کردن و غیره و غیره، موقتا تعطیل! به نظر شما چنین چیزی برای بچهای به شیطنت جودی ممکن است؟ احتمالا نه. اما اگر او سرگرمیای برای خودش دستوپا کند، مثلا مدتی با بافتنی انگشتیاش مشغول شود، شاید کمی آرام بگیرد. اما دختری مثل جودی، میتواند از بافتنی انگشتی هم بهانهای برای دیوانهبازی بسازد!...